دلم برای کسی تنگ است
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ میآورد
و گیسوان بلندش را به بادها میداد
و دستهای سپیدش را به آب میبخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون میدوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها میخواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم میسوخت
و مهربانی را نثار من میکرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا...
آه با که بتوان گفت؟!
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود...
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی...
ـ دگر کافی ست...
حوالی: شعر, نو, دلتنگی
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ میآورد
و گیسوان بلندش را به بادها میداد
و دستهای سپیدش را به آب میبخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون میدوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها میخواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم میسوخت
و مهربانی را نثار من میکرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا...
آه با که بتوان گفت؟!
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود...
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی...
ـ دگر کافی ست...
حمید مصدق
حوالی: شعر, نو, دلتنگی